درست در ساعاتی که از قم به سمت مهران حرکت کردم، دوستان عزیز و جهادی نشرشهیدکاظمی خبر دادند که بالاخره کتاب
گلولههای داغ چاپ شد. .
ده روز مانده بود به اربعین . حال خراب من فقط با نفس کشیدن در میان سیل جمعیت عاشقان حسین خوب میشد. عاشقانی که تبدیل به گلولههای داغ می شوند و در قلب دشمن فرو می روند.
یک روز مانده به اربعین برگشتم و نشستم پشت لپتاپ. هنوز کتاب به دست خودم نرسیده! اما چه زیباست که مولایم حسین علیه السلام ذرّه ذرّه عرض ارادت ما را اقیانوس اقیانوس پاسخ میدهد. پاسخی سراسر نور و محبت. الحمدلله ربّ العالمین.
بعضی عناوین فصلهای کتاب از این قرار است:
قلقلک کف پای مردم! ؛ عاشقانه امجاسم ؛ ویلچر معلول! ؛ قدم جای قدمهای جابر ؛ پیرمرد ماساژور ؛ هر چه بهداشت رعایت کرده بودم به فنا رفت! ؛ عاشقانه سیدحیدر ؛ زوجه ماکو، تدخین لامشکل! ؛ همهاش تقصیر شما هاست!
خبرگزاری مهر: گلوله های داغ راهی کتابفروشیها شد
خبرگزاری مشرق: در پیادهروی اربعین حواستان به گلولههای داغ» باشد! + عکس
خبرگزاری رسا: گلوله های داغ»؛ از پیاده روی اربعین تا قلب دشمن
نکته:
میتوانید این کتاب را با مراجعه به فروشگاه اینترنتی من و کتاب خریداری فرمایید.
می دهی تو اجازه ام آقا
زائر اربعینی ات باشد
مثل عبدی حقیر می آیم
عاشق و سر بزیر می آیم
اختیاری ندارم از خود من
دست من را بگیر می آیم
مولای من یا سیدالشهدا علیه السلام حال و روز دلم خراب است و تنها با نفس کشیدن در سیل جمعیّت عاشقانت آرام میشود، مرا بپذیر دارم میآیم.
دست دلم را بگیر که با معرفت بیایم و با محبت و عشق قدم بزنم و با معرفتی بالاتر برگردم.
انشاءالله فردا عازم هستم و به نیابت از همه مخاطبین گرامی قدم جای قدمهای جابر میگذارم.
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
اوضاع اردوگاه الرمادی ۲ به هم ریخته بود. بچهها زیر بار ممنوعات نمیرفتند. نماز جماعت ممنوع، و عجّل فرجهم ممنوع! تجمّع بیش از دو نفر ممنوع، هر گونه دعا خواندن و عزاداری به شدت ممنوع. اگر میخواستیم به همه ممنوعات آنها تن بدهیم، دلمان میپوسید. تمام رنج اسارت و شکنجهها را به جان میخریدیم اما نماز جماعت و دعای کمیل را تعطیل نمیکردیم. مگر میشد، جسم ما تحت بدترین شرایط غذایی و آب و هوایی قرار داشت. اگر روح و روانمان را با دعا و نیایش و نماز جلا نمیدادیم، خیلی زود میبریدیم و مثل بعضی بریدهها جذب سازمان مجاهدین خلق میشدیم.
هر بار که به قول آنها ابو مشاکل میشدیم، گروهبان جاسم به همراه چهار، پنج سرباز وارد آسایشگاه میشدند. در دست یکی کابل ریش ریش شدهای بود که یک ضربهاش صد ضربه میشد و جان و دلت را میسوزاند. در دست دیگری لولهی آهنی و دست دیگری چوب کلفت، میریختند توی بچهها و همه را میزدند. بعد از اینکه خسته میشدند و عرقریزان، نفس نفسن استراحتی میکردند و دوباره شروع می شد. بعد از نیم ساعت کتک زدن ، دو ، سه تا از بچهها که شناختهشدهتر بودند میگرفتند و میبردند تا حسابی از خجالتشان دربیایند.
چند هفته میشد که نه آنها کوتاه میآمدند و نه ما! هر روز کتک میخوردیم، تمام بدنمان سیاه و کبود شده بود. مثل فنری جمعشده بودیم که هر لحظه ممکن بود رها شود و چشم صاحبش را کور کند. بزرگان و ارشدها یک تصمیم سخت اما قاطع گرفته بودند، اعتصاب غذا!
کار سختی بود، به همان بخور و نمیری هم که میدادند ، دیگر نباید لب میزدیم. فقط یک سطل آب داشتیم که سهمیهبندی شده بود. هر چند ساعتی یکبار پنج قاشق غذاخوری آب، سهم هر رزمنده بود و تمام! روز اول سپری شد. روز دوم دیگر رمقی برایمان نمانده بود. اما باید مقاومت میکردیم. عراقیها هم روی لج افتاده بودند و فقط پنج دقیقه آزادباش میزدند. در این پنج دقیقه یک سطل آب میکردیم برای سیصد نفر آدم! دو، سه نفر بخاطر گرسنگی و ضعف بیهوش شدند. سر و صدا راه انداختیم ، آمدند آنها را بردند، به کجا ، هیچ کس نمی دانست!
روز دوم با کمترین تلفات پایان یافت. شب با فکر و خیال اینکه عاقبت کار چه میشود؟! و بچهها تا کی میتوانند صبر کنند؟! خوابیدم. خواب نمیرفتم اما از گرسنگی بیحال شده و دراز کشیده بودم. نیمههای شب یکی از بچهها از شدت تشنگی بیدار شد، از لبهای ترک ترک شدهاش پیدا بود. ته سطل هنوز کمی آب مانده بود که داشت زیر پنکه باد میخورد. اسیر تشنه آمد، نشست کنار سطل. لیوان کوچکی هم دستش بود. خودم را به خواب زدم. میخواستم ببینم به آب جیرهبندی لب میزند یا نه. لحظهای به موجهای دایرهای روی آب خیره شد، بعد نگاهش را از آب گرفت. سرش را بالا گرفت، آهی کشید و با لب تشنه رفت سر جایش خوابید! او هنوز شانزده سال هم نداشت!
مطالب بیشتر:
۲- محمدمهدی از همان کودکی سخت مواظب نگاهش بود!
ادامه مطلببسم الله الرحمن الرحیم
همیشه به این فکر میکردم مگر میشود در کربلا باشی و صدای هل من ناصر امام زمانت را بشنوی و به یاریاش نروی! همیشه خودم را جای یاران امام حسین علیه السلام میگذاشتم و تصور میکردم همان روز را ، همان حالات را ، چشمم را میبستم و صدای چکاچک شمشیرها را میشنیدم. صدای کشیده شدن کمانها و رها شدن تیرها و فرورفتن تیرها به بدنها را حس میکردم. همیشه به خودم میگفتم من اگر روز عاشورا بودم حتماً خودم را زودتر از همه به میدان جنگ میرساندم و جان ناقابلم را فدای مولایم سیدالشهدا علیه السلام میکردم.
تعجب میکردم از کوفیانی که تا سرزمین کربلا و تا شب عاشورا امام را همراهی کردند اما وقتی امام فرمود: هر کس بماند فردا کشته میشود. من بیعتم را برداشتم. از تاریکی شب استفاده کنید و هر که میخواهد برود ، برود! » چگونه تعدادی رفتند!؟ مگر میشود؟! چقدر آدم باید بیبصیرت باشد؟! چقدر ترسو و دنیا دوست؟!
خیلی به خودم اطمینان داشتم که بله من اگر بودم در آن صحنهی کربلا و روز عاشورا میماندم و لحظهای شک نمیکردم در یاری امام حسین علیه السلام . تا اینکه ازدواج کردم و یک شب همین درد و دلهای عاشورایی را با همسرم داشتم. آن شب اشکم درآمد و با همسرم گفتیم و شنیدیم و اشک ریختیم.
خوابیدم و در خواب رفتم به آن شب. شبی سرنوشت ساز برای من و ادعاهایم! امام حسین علیه السلام استوار روی بلندی ایستاده بود و سخن میگفت. بالای سرم مشعلی روشن بود و نورش را میریخت روی سر و صورتم. امام نگاهش روی همهی یاران میچرخید و سخن میگفت. عدهای آن شب از تاریکی شب استفاده کردند و رفتند که بروند سراغ دنیای پوچشان. اما من آن شب را سربلند طی کردم تا روز عاشورا فرا رسید. هیاهوی لشکر سیهزار نفری عمربنسعد آنچنان بیابان را به لرزه درآورده بود که ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. یاران یکی پس از دیگری میرفتند و کشته میشدند و من گوشهای ایستاده بودم و میلرزیدم. امام سوار بر اسب نزدیک یاران باقیمانده شدند و با مهربانی فرمودند: کسانی که تازه ازدواج کردهاند، بروند! من بیعتم را برداشتم.»
فهمیدم که منظورشان من هستم. سرم را پایین انداختم و از خجالت خیس عرق شدم. آهسته سرم را بالا گرفتم، ناگهان نگاهشان به من گره خورد و با لبخند بسیار دلنشینی فرمودند: تازه ازدواج کردهها بروند! اشکال ندارد.»
دست و پایم را گم کردم. شرمزده و سرگردان تنهای قطعه قطعه شده و خونهای جاری شده را میدیدم و میلرزیدم. سخن امام را که شنیدم، از خدا خواسته ، سریع بند و بساطم را جمع کردم تا فرار کنم. پیش خودم میگفتم: آقا فرموده تازه ازدواج کردهها بروند . خوب من هم تازه ازدواج کردم.»
باران تیرها و نیزهها از چپ و راست میبارید. آنقدر ترسیده بودم که خجالت و شرم را کنار گذاشته و پا به فرار گذاشتم. میلرزیدم و با خودم کلنجار میرفتم : چطور امامت را تنها میگذاری . خجالت بکش . خاک توی سر بی عرضهات. »
خودم را لعن و نفرین میکردم اما بالاخره فرار کردم و از خواب پریدم.
#ماندگارهمچوحسین
مطالب بیشتر:
ادامه مطلب
داستان عجیب و جالب پروفسور لگنهاوزن در محضر آیتالله مصباح یزدی
✅ توفیق شد شبی میزبان حضرت آیتالله مصباح یزدی و پروفسور لگنهاوزن باشم. او که یک شخص آمریکایی است و پس از مسلمان شدن به ایران آمده است، آن شب داستان عجیب هدایت یافتن خود را برای حضرت علامه اینگونه نقل کرد:
♦ سالها پیش که در دانشگاه آمریکا به تدریس مشغول بودم، شاگردی ایرانی داشتم بهنام علی. اواسط سال تحصیلی بود که علی درخواست مرخصی کرد. علت را که از او جویا شدم، گفت میخواهد برای حضور در جبهه و جنگ با بعثیهای عراق عازم ایران شود؛ بعد هم از من درخواست عجیبی کرد و گفت: " دعا کنید به شهادت برسم."
♦ من آنزمان کاملاً بیدین و لائیک بودم؛ از این درخواست خیلی تعجب کردم و واقعاً برایم سؤال بود که این دیگر چه عشقی است؟؟ او میخواهد بهترین کلاسها در بهترین دانشگاههای آمریکا را رها کند و به عشق چیزی به نام شهادت، در جنگ حضور پیدا کند؟؟ این معنا اصلاً برایم قابل فهم نبود.
♦علی رفت و دیگر بازنگشت. از دوستان ایرانی او جویای احوالش شدم که به من گفتند علی به شهادت رسیده است!! باورم نمیشد؛ درونم غوغایی شده بود و سؤالات سابق بیشتر از قبل آرامش را از من گرفته بود. یعنی علی به دنبال مرگی با نام شهادت رفته بود؟؟
♦پس از مدتی تصمیم گرفتم به ایران سفر کنم. قبر علی را در بهشت زهرای تهران پیدا کردم. میتوانم بگویم نقطه عطف زندگی من در کنار مزار علی رقم خورد. درس ایمان و مردانگی را آنجا آموختم. شناخت نسبی که به دین اسلام پیدا کرده بودم، مرا سیراب نمیکرد؛ از همین جهت به شهر قم سفر کردم.
♦سحرگاه بود که به قم رسیدم. با آنکه فارسی بلد نبودم، صدای مناجات دلنشینی که از حرم مطهر حضرت معصومه (علیهاالسلام) به گوشم میرسید، بر عمق جانم نشست. صبح هنگام حیران و سرگردان بودم و نمیدانستم نزد چه کسی بروم؟؟ دنبال علم دین بودم ولی کسی را نمیشناختم. در همان روز شخصی آیتالله مصباح را به من معرفی کرد و گفت گره کار تو به دست ایشان باز میشود.
و شد آنچه باید میشد.
✅ پروفسور لگنهاوزن از دانشگاههای آمریکا به ایران آمد و پس از مسلمان شدن نام محمد را برای خود برگزید. او در مؤسسه آیتالله مصباح به نام مؤسسه امام خمینی مشغول به تحصیل شد و همینک از اساتید برجسته حوزه و دانشگاه است. تاکنون قریب به ٣٠ سال در این مؤسسه مشغول خوشه چینی از خرمن معارف اهلبیت (علیهم السلام) است؛ همچنین مقالات و کتب متعددی را تألیف نموده است. خودش میگفت هرچه دارم از شهادت علی دارم.
مطالعه بیشتر:
گشته عالم غرق ماتم در عزاى جوادالائمه
کرده زهرا ناله بر پا از براى جوادالائمه
یوسف زهرا به سن نوجوانى گشته مسموم
میدهد جان در میان حجرهی در بسته مظلوم
دقایقی کوتاه جان و دلمان را میدهیم به نوای گرم مداح دلسوخته حاج جواد شکری:
خاطرات شهید محمدمهدی آفرند
قسمت ۱۰:
جنگ شروع میشود. صدام ، وحشیانه و با کمک سلاحهای آمریکا و انگلیس و فرانسه و . به ایران نوپا حمله میکند. ایرانی که هنوز دوسالش تمام نشده است. محمّدمهدی وقتی فرمان امام را میشنود که سنگرهای جبهه و جهاد را خالی نگذارید، خیلی بیتاب میشود. لحظهای آرام و قرار ندارد مثل اسپند روی آتش میگدازد و بیقراری میکند. رضایت پدر و مادر را با زیرکی جلب و به همراه دوستش محمد سلطانمرادی[1] برای تشکیل پرونده به سپاه رفسنجان مراجعه میکند. محمد ۱۶ ساله و واجد سن قانونی بود اما محمّدمهدی یک سال کم داشت. فرمانده از پذیرش او برای ورود به میدان جنگ خودداری میکند. ناراحت و افسرده به خانه برمیگردد. ناآرام و به فکر راه چاره طول و عرض اتاق را متر میکند.
تنها راه چاره را پیدا میکند. فتوکپی شناسنامهاش را دستکاری میکند و سال تولد را از ۴۴ به ۴۳ تغییر میدهد و سپس یک فتوکپی جدید از روی فتوکپی دستکاری شده میگیرد. خوشحال و ذوقزده وارد خانه میشود و به برادرش محمدجواد میگوید: بالاخره موفّق شدم نامنویسی کنم حالا میتوانم بروم جبهه.»
برادر با تعجّب میپرسد: تو که هنوز به سنّ قانونی نرسیدی! چطور اجازه دادند؟! چه کلکی سوار کردی؟!»
شاد و شنگول جواب میدهد: تنها راه چارهای که به ذهنم رسید این بود که تاریخ تولّدم را تغییر بدهم. با بردن فتوکپی جعلی موفّق شدم ثبتنام کنم.» ادامه مطلبخاطرات شهید محمدمهدی آفرند
قسمت ۹:
تابستان سال ۱۳۵۸ از راه میرسد. با تعطیلی مدارس مشتاقان و عاشقان امام از پشت میز مدرسه به سوی خدمت به مردم پر میکشند. فرمان امام در تشکیل جهاد سازندگی و بسیج نیروهای مردمی برای محرومیّت زدایی از روستاها شکل تازهای به خود میگیرد. نوجوانان و جوانان در کنار باتجربهترها بسوی خدمت به مردم مناطق محروم میشتابند. محمدجواد برادر بزرگ محمدمهدی در روستای محروم خنامان معلم بود، روستا هیچ امکانات رفاهی نداشت. اهالی آن به سختی روز خود را شب میکردند. بعد از تعطیلی مدارس محمدجواد در همان روستا میماند برای همکاری با جهاد سازندگی .
وقتی محمدمهدی میشنود که برادرش در روستا مانده است، بلافاصله خودش را به آنجا میرساند. برادر از آمدن او تعجب میکند و به سمتش میرود. میپرسد: تو اینجا چکار میکنی؟! چطوری تا اینجا اومدی؟!»
محمدمهدی جواب میدهد: من هم میخواهم کمک کنم، در ساختن حمّام و . اومدم برای مردم این روستا خدمتی انجام بدهم»
برادر دستی روی شانهاش میگذارد: خُب باشه . اما کسی از اومدن تو به اینجا خبر داره؟!»
سرش را به علامت منفی تکان میدهد و میگوید: نه!»
برادر لبخندی میزند و میگوید: از نظر من مانعی ندارد که بمانی و کار کنی. اما باید اول از پدر اجازه بگیری»
همان لحظه امر برادر را چشم گفت و برگشت خانه. ساعتی بعد از راه میرسد، سر و صورت پر از خاک، سوار بر تراکتور فرگوسن قرمز رنگ پدر.
ادامه مطلب
درباره این سایت